خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک! چه مصیبت زده! و چقدر شلوغ! گویی صحرای محشر است، اما جز یأس و ناامیدی ثمرهای نمی گرفتند... انبوهی از کردهای مسلح و غیر مسلح پشت در به انتظار کمک ایستاده بودند ... آثار غم و درد بر همه چهرهها سایه افکنده بود...
همین وقتها بود که دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته و خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود را از در بیرون میبردند ... آنقدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بیرنگ شده بود...
پاسداران جوان بشدت متاثر بودند، چراکه 16 ساعت پیش این پرستار مجروح شده بود و از پهلویش خون میرفت و نه پزشکی بود و نه دارویی که جلوی خون را بگیرد ... پاسداران گریه میکردند، اما کاری از دستشان بر نمیآمد ...
بالاخره تصمیم گرفتند که جسد نیمه جان او را از خانه پاسداران بیرون ببرند تا بیش از این باعث تضعیف روحیهها نشود... او را به ساختمان بهداری منتقل کردند که خالی بود و در بالای تپه در مدخل غربی شهر قرار داشت و این فرشته بیگناه ساعاتی بعد در میان شیون و ضجه زنها و بچهها جان به جان آفرین تسلیم کرد...
... هلی کوپتر ساعت 4 بعد از ظهر در محل معین بر زمین نشست... رگبار گلوله دشمن از هر طرف باریدن گرفت... ما بهسرعت مشغول تخلیه آب و نان و خرما و مهمات مختلفی شدیم که تیمسار فلاحی برای ما فرستاده بود ... از طرف دیگر عدهای نیز کشته ها و مجروحین را از داخل بهداری حمل کرده و سوار هلی کوپتر میکردند و این کارها نیز به سرعت انجام می گرفت ...
هر کس کاری می کرد ... عدهای به تیراندازیهای دشمن پاسخ می گفتند ... عده ای مجروحین و شهدا (ازجمله شهید فوزیه شیردل) را سوار هلیکوپتر می کردند و عده ای نیز مهمات را تخلیه و در کنار بهداری می گذاشتند...
همه چیز آماده شد و هلی کوپتر صعود کرد ... اما از روی اضطراب... زیر رگبار گلولهها که خلبان میخواست هر چه زودتر اوج بگیرد کنترل خود را از دست داد و پروانه هلی کوپتر با تپه جنوبی تصادف کرد و شکست و هلی کوپتر که چند متری بیشتر بالا نرفته بود، به زمین نشست و دوباره بلند شد...
... و دوباره در نقطه دیگری به زمین اصابت کرد و از آنجا که نیمی از پروانه اش شکسته بود و نیم دیگر پروانه تعادل خود را از دست داده بود و پایین تر از حد معمول پایین می آمد و در هر چرخش خود به زمین ضربه می زد و فردی بی جان بر زمین می انداخت و خود خیزان خیزان به کنار عمارت بهداری رسید و درست در کنار انبار مهمات و مواد انفجاری که تازه تخلیه کرده بودیم،در زاویه عمارت و تپه محصور شد...
موتور هلی کوپتر همچنان میگشت و پرههای شکسته شده پروانه همچنان با دیوار عمارت و تپه جنوبی اصابت میکرد و ضربات سنگینی به هلی کوپتر وارد می آورد ...کابین هلی کوپتر متلاشی شده بود و جسد نیمه جان دو خلبان آن به بیرون آویزان شده بود. در حالیکه پای آنها همچنان در داخل کمربندصندلی گیر کرده بود و با گردش موتور و لغزش هلی کوپتر ،اجساد آنها نیز تلو تلو میخورد...
مجروحین داخل هلی کوپتر همه شهید شده بودند و از همه غم انگیزتر، جسد همان دختر پرستاری (شهیده شیردل) بود که گلوله پهلویش را شکافته و بعد از 18 ساعت خون ریزی بدرود حیات گفته بود و پایش در داخل هلیکوپتر و بدنش با روپوش سفید خونین از هلیکوپتر آویزان شده و گیسوان بلندش با دستهای آویزانش بر روی خاک کشیده میشد...
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) منطقه کرمانشاه، اینها خاطرات شهید چمران بود از صحنه پاوه و شهادت شهید فوزیه شیردل...
خواهر شهیده فوزیه شیردل هم از این شهید والامقام خاطرات شنیدنی دارد که اعزام خواهرش به پاوه یکی از آن خاطرات است و در این مورد میگوید: دوره آموزشی که تمام شد نوبت تقسیم نیروها بود...اکثر دوستان او تمایل به ماندن در کرمانشاه و کار کردن نزد خانوادههایشان را داشتند تا شرایط کاری راحتتری داشته باشند....
همان موقع اعلام شده بود که بیمارستان پاوه بیمارستان خیلی مجهزی نیست و به نوعی جور کمبود دستگاه ها و تجهیزات پزشکی را باید نیروی انسانی بکشند و شرایط خدمت در آنجا به دلیل منطقه محروم بودن خیلی سختتر از کرمانشاه است...
با همه اینها فوزیه خدمت در شهر پاوه را انتخاب کرد، چون معتقد بود از این طریق خدمتش ارج بیشتری دارد و شغل پرستاری یعنی دست و پنجه نرم کردن باهمین محرومیت ها و رسیدگی به محرومین ...
بعد از اینکه به پاوه اعزام شد، معمولا پنج شنبه و جمعهها به خانه برمیگشت و غروب چهارشنبه میآمد و غروب جمعه برمی گشت. البته گاهی هم پیش میآمدکه یک هفته نمیتوانست بیاید و ما برای دیدنش باید دو هفته منتظر می ماندیم ... هربارکه میآمد دست پر بود ... از خرده ریزهایی که برای خانه می آورد تا هدیههایی که برای من و برادرهایم می گرفت و گاهی هم بسته به فصلی که بود سوغاتی هایی از شهرستان پاوه میآورد. سوغاتیهایی مثل مثل انگور و انار و...
او از بلند نظری فوزیه هم گفت و گفت که چطور چندماه بعد از اینکه در پاوه بوده درخواست وام مسکن داده و تمام تعهداتش را بر عهده گرفته ... از اینکه تا آن زمان مستاجر بودهاند و حتی تصور خرید خانه هم برایشان محال بوده ... از اینکه فوزیه به پدرش قول داده بوده هرطور شده برایش سرپناهی میخرد و این کار را هم کرد ...
او از پرستاری فوزیه هم خاطره ها دارد و یکی از آنها اینکه میگوید: تابستان 57 بود که من 14 ساله بودم و برای اولین بار به پاوه رفتم و چند روزی را مهمان فوزیه و دوستانش بودم ... ساختمانی که آنها آنجا بودند، حدود 10 دقیقه ای با ساختمان بیمارستان فاصله داشت ... به هر کدام از پرستارها یک اتاق داده بودند که محل استراحتشان بود ... یک شب که فوزیه شیفت بود و من و دوستانش منتظرش بودیم تا بیاید و با هم شام بخوریم ... ساعت 9 بود که آمد و ماهم سفره را پهن کردیم تا شام بخوریم اما هنوز اولین لقمه را نخورده بود که یکی از نگهبانها امد و گفت چند تا بچه ی مریض را از " نودشه " آوردند و دکتر هم نیست ... بلافاصله فوزیه از جایش بلند شد و دوباره لباس پوشید و همراه نگهبان رفت .....
خواهر این شهید گرانقدر از فوزیه و قاب عکس امام(ره) هم خاطره قشنگی دارد و میگوید: فوزیه در اتاقش عکسی از امام خمینی(ره) را قاب گرفته بود و آویزان کرده بود به دیوار... خیلی ها به او گفته بودند اگر رئیس بیمارستان این عکس را ببیند براش بد میشود، اما فوزیه عکس را پایین نیاورده بود...
تا اینکه یک روز رئیس بیمارستان (دکتر عارفی) که بعداً به خارج فرار کرد برای سر کشی به اتاق ها آمده بود و عکس را دیده بود و با عصبانیت از او خواسته بود سریع عکس را از دیوار بر دارد ... اما فوزیه گفته بود، اتاق خودش است و دوست دارد عکس امام را به دیوار اتاقش بزند... رئیس گفته بود یا عکس را پایین میآوری و یا یک ماه از حقوق خبری نیست و فوزیه هم در جوابش گفته بود اگر اخراج هم بشوم عکس را از دیوار بر نمیدارم ... رئیس بیمارستان یک ماه حقوقش را قطع کرد و یک توبیخ کتبی هم به او داد و از اتاق رفت بیرون ...
او از دلواپسیها و دلشورههای مادرش در آخرین روزهای زندگی فوزیه هم گفت و گفت:که روز شهادت فوزیه از صبح مادرم دل شوره داشته و مرتب به عکس فوزیه نگاه میکرده و همش می گفته دلم آرام نمیگیرد...
همان روزها بود که زنگ خانه را زدند و مادرم با عجله در را باز کرد ... یک سر باز پشت در بود که گفت میخواهد با پدرم حرف بزند... . وقتی پدرم آمد به او گفت "چند روزیه که پاوه در گیریه و دختر شما هم توی بیمارستان یه تیر به دستش خورده و الان هم بستریه"
بعد از رفتن سرباز پدرم به همراه عمویم عازم پاوه شد ... اما اوضاع پاوه تعریفی نبود و هیچ ماشینی نمیرفت سمت پاوه تا اینکه بالاخره با یک ماشین دربستی رفته بودند پاوه .... حدوداساعت 6 عصر بود که بر گشتن و ما آن موقع فهمیدیم فوزیه شهید شده ... گفته بودند چون جسدها داخل هلیکوپتر بوده و هلی کوپتر به کوه خورده و برای شناسایی جنازه ها باید صبر کنیند اجساد منتقل بشن به سردخانه بیمارستان 200 تختخوابی کرمانشاه و بعد می توانیم جسد را تحویل بگیریم ...
برای شناسایی من و پدر و مادرم و خواهرهایم به همراه عمو و زن عمویم رفتیم ... و بعد ها فهمیدیم که ناراحتی قلبی که مادرم پیدا کرد به همان زمانی برمیگردد که کشوهای سرد انه را می کشید تا جسد دخترش را شناسایی کند ...
فاتحه را که گرفتیم از طرف بنیاد شهید و سپاه هم آمده بودند و بعدها هم کم کم جزئیات درگیریهای پاوه برای ما روشن شد و فهمیدیم که از کادر پزشکی تنها فوزیه شهید شده و آن روز هم روزه بوده که تیر خورده و حدود 16 ساعت از بدنش خون رفته ... برای هفتمین روز شهادتش در پاوه مراسمی برگزار شد که حتی همسایههای ما هم خودشان را به پاوه رساندند ... آن روز به ما گفتند میتوانیم برویم و از اتاق فوزیه وسایلش را برداریم ... اما اتاق کاملاً تخریب شده بود و همه وسایل را هم به غارت برده بودند و اینگونه ما حتی نتونستیم یادگاری زیادی از فوزیه داشته باشیم ...
به گزارش ایسنا شهیده فوزیه شیردل اردیبهشت ماه سال 1338 در شهر کر مانشاه متولد شد و تحصیلات خود را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد و به علت علاقه به امور پزشکی و درمان و خدمت به جامعه وارد آموزشکده بهیاری شد و پس از دوران تحصیل در آموزشگاه برای خدمت به مردم محروم شهرستان پاوه به این شهر منتقل شد...
شهید فوزیه شیردل در سال 57 با پیروزی انقلاب اسلامی و ورود حضرت امام خمینی(ره) بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران به کشور مانند گذشته سخت پایبند اعتقاداتش بود و با تمام توان مدافع اسلام و راه امام شد و با وجود حساسیتهای خاص آن منطقه در آن زمان آشکارا از انقلاب اسلامی حمایت می کرد.
روحش شاد و راهش پررهرو...
روایت فوق یادی بود از شهیده پرستاری که در نبرد هشت سال دفاع مقدس در بیمارستان قدس پاوه خدمت کرد و امروز توسط امور بانوان دانشگاه به مناسبت هفته دفاع مقدس ، در راستای آشنایی با شهدای کرمانشاهی فعال در حوزه درمان در اختیار ما قرار گرفت.